فلسفه در عصر جديد
چنانكه میدانيم نقطه عطف در عصر جديد نسبت به عصر قديم كه از قرن
شانزدهم آغاز میشود و به وسيله گروهی كه در رأس آنها دكارت فرانسوی و
بيكن انگليسی بودند صورت گرفت اين بود كه روش قياسی و عقلی در علوم
جای خود را به روش تجربی و حسی داد . علوم طبيعی يكسره از قلمرو و روش
قياسی خارج شد و وارد حوزه روش تجربی شد . رياضيات حالت نيمه قياسی و
نيمه تجربی به خود گرفت .
پس از اين جريان اين فكر برای بعضی پيدا شد كه روش قياسی به هيچ وجه
قابل اعتماد نيست . پس اگر علمی در دسترس تجربه و آزمايش عملی نباشد
و بخواهد صرفا از قياس استفاده كند ، آن علم اساسی ندارد ، و چون علم
مابعد الطبيعه چنين است يعنی
تجربه و آزمايش عملی را در آن راه نيست پس اين علم اعتبار ندارد ،
يعنی مسائل اين علم نفيا و اثباتا قابل تحقيق و مطالعه نيستند . اين گروه
گرد آن علمی كه يك روز يك سر و گردن از همه علوم ديگر بلندتر بود و
اشرف علوم و ملكه علوم خوانده میشد يك خطر قرمز كشيدند . از نظر اين
گروه ، علمی به نام علم مابعدالطبيعه يا فلسفه اولی يا هر نام ديگر وجود
ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد . اين گروه در حقيقت گرامیترين مسائل
مورد نياز عقل بشر را از بشر گرفتند .
گروهی ديگر مدعی شدند كه روش قياسی در همه جا بیاعتبار نيست ، در
مابعد الطبيعه و اخلاق بايد از آن استفاده كرد . اين گروه اصطلاح جديدی خلق
كردند و آنچه را كه با روش تجربی قابل تحقيق بود ( علم ) خواندند و آنچه
میبايست با روش قياسی از آن استفاده شود اعم از متافيزيك و اخلاق و
منطق و غيره آنرا ( فلسفه ) خواندند . پس تعريف فلسفه در اصطلاح اين
گروه عبارت است از ( علومی كه صرفا با روش قياسی تحقيق میشوند و تجربه
و آزمايش عملی را در آنها راه نيست ) .
بنابراين نظر مانند نظر علماء قديم كلمه فلسفه يك اسم عام است نه اسم
خاص ، يعنی نام يك علم نيست ، نامی است كه شامل چندين علم میگردد .
ولی البته دائره فلسفه به حسب اين اصطلاح نسبت به اصطلاح قدما تنگتر
است . زيرا فقط شامل علم ما بعد الطبيعه و علم اخلاق و علم منطق و علم
حقوق و احيانا بعضی علوم ديگر میشود و اما رياضيات و طبيعيات در خارج
اين دائره قرار میگيرند ، برخلاف اصطلاح قدما كه شامل
رياضيات و طبيعيات هم بود .
گروه اول كه بكلی منكر مابعدالطبيعه و منكر روش قياسی بودند و تنها
علوم حسی و تجربی را معتبر میشناختند كم كم متوجه شدند كه اگر هر چه هست
منحصر به علوم تجربی باشد ( و مسائل اين علوم هم كه جزئی است يعنی
مخصوص به موضوعات خاص است ) ما از شناخت كلی جهان كه فلسفه يا
مابعدالطبيعه مدعی عهدهدار آن بود بكلی محروم خواهيم ماند . از اينرو فكر
جديدی برايشان پيدا شد و آن پايه گذاری ( فلسفه علمی ) بود . يعنی
فلسفهای كه صد در صد متكی به علوم است و در آن از مقايسه علوم با يكديگر
و پيوند مسائل آنها با مسائل ديگر و كشف نوعی رابطه و كليت ميان قوانين
و مسائل علوم با يكديگر يك سلسله مسائل كلیتر بدست میآيد . اين مسائل
كلیتر را به نام فلسفه خواندند . اگوست كنت فرانسوی و هربرت اسپنسر
انگليسی چنين روشی پيش گرفتند .
فلسفه از نظر اين دسته ، ديگر آن علمی نبود كه مستقل شناخته میشد چه از
نظر موضوع و چه از نظر مبادی ، زيرا آن علم موضوعش ( موجود بما هو موجود
) بود و مبادیاش و لااقل مبادی عمدهاش بديهيات اوليه بود . بلكه علمی
شد كه كارش تحقيق در فرآوردههای علوم ديگر و پيوند دادن ميان آنها و
استخراج مسائل كلیتر از مسائل محدودتر علوم بود .
فلسفه تحصلی اگوست كنت فرانسوی و فلسفه تركيبی هربرت اسپنسر انگليسی
از اين نوع است .
از نظر اين گروه ، فلسفه ، علمی جدا از ساير علوم نيست
بلكه نسبت علوم با فلسفه از قبيل نسبت يك درجه از معرفت با يك درجه
كاملتر از معرفت درباره يك چيز است . يعنی فلسفه ، ادراك وسيعتر و
كلیتر همان چيزهائی است كه مورد ادراك و معرفت علوم است .
برخی ديگر مانند كانت ، قبل از هر چيز تحقيق درباره خود معرفت و
قوهای كه منشأ اين معرفت است ، يعنی عقل را ، لازم شمردند و به نقد و
نقادی عقل انسان پرداختند و تحقيقات خود را فلسفه يا فلسفه نقادی
Critical Philosophy نام نهادند .
البته اين فلسفه نيز با آنچه نزد قدما به نام فلسفه خوانده میشد جز
اشتراك در لفظ وجه مشترك ديگری ندارد . همچنانكه با فلسفه تحققی اگوست
كنت و فلسفه تركيبی اسپنسر نيز وجه اشتراكی جز لفظ ندارد . فلسفه كانت
به منطق كه نوعی خاص از فكر شناسی است از فلسفه كه جهانشناسی است
نزديكتر است .
در جهان اروپا كم كم آنچه ( نه علم ) بود ، يعنی در هيچ علم خاصی از
علوم طبيعی يا رياضی نمیگنجيد و در عين حال يك نظريه درباره جهان يا
انسان يا اجتماع بود ، به نام فلسفه خوانده شد .
اگر كسی همه ( ايست ) هايی را كه در اروپا و امريكا به نام فلسفه
خوانده میشود جمع كند و تعريف همه را بدست آورد ، میبيند كه هيچ وجه
مشتركی جز ( نه علم ) بودن ندارند . اين مقدار كه اشاره شد برای نمونه
بود كه بدانيم تفاوت فلسفه قديم با فلسفههای جديد از قبيل تفاوت علوم
قديمه با علوم جديده نيست
علم قديم با علم جديد ، مثلا طب قديم و طب جديد ، هندسه قديم ، هندسه
جديد ، علم النفس قديم و علم النفس جديد ، گياه شناسی قديم و گياه
شناسی جديد و . . . تفاوت ماهوی ندارند ، يعنی چنين نيست كه مثلا كلمه (
طب ) در قديم نام يك علم بود و در جديد نام يك علم ديگر . طب قديم و
طب جديد هر دو دارای تعريف واحد هستند . ( طب ) به هر حال عبارت است
از معرفت احوال و عوارض بدن انسان .
تفاوت طب قديم و طب جديد يكی در شيوه تحقيق مسائل است كه طب جديد
از طب قديم تجربیتر است و طب قديم از طب جديد استدلالیتر و قياسیتر
است ، و ديگر در نقص و كمال است ، يعنی طب قديم ناقصتر و طب جديد
كاملتر است . و همچنين ساير علوم .
اما ( فلسفه ) در قديم و جديد يك نام است برای معانی مختلف و
گوناگون ، و به حسب هر معنی تعريف جداگانه دارد . چنانكه خوانديم در
قديم گاهی كلمه فلسفه نام ( مطلق علم عقلی ) بود و گاهی اين نام اختصاص
میيافت به يكی از شعب يعنی علم مابعدالطبيعه يا فلسفه اولی ، و در جديد
اين نام به معانی متعدد اطلاق شده و بر حسب هر معنی يك تعريف جداگانه
دارد